پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

شب یلدا

دختر نازنینم شب یلدا یعنی بلندترین شب سال یه بهونه است برای دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن و حافظ خوندن. قرار بود همه خونه مامان جون جمع بشیم ولی به خاطر مشکل کوچیکی که برای من پیش اومده و باید استراحت کنم شب یلدامونو ٣ نفره میگذرونیم.   همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ ..   یلدا مبارک   دختر گلم کمی از کارای جدید بگم که هر روز یه چیز جدید یاد میگیری: -برات شعر خاله شادونه رو میخونم سلام سلام کی ماهه کی ستاره هی پشت هم میگی من من من من و همزمان با من که ادامه شعر رو میخونم تو بازم میگی من من من من -آفتاب بالانس میزنی!...
30 آذر 1390

1+12!!

دختر ناز من میدونی این عنوان یعنی چی؟؟!! یعنی تو بزرگ شدی.یعنی یک ماه از یک سالگیت میگذره.مبارکه عزییییییییزم این ماه خیلی برام زود گذشت.شاید چون مشغول کار بودم.البته ماه زیاد جذابی نبود.خیلی از کم غذایی و بی اشتهاییت اذیت شدم.نمیدونم دیگه بهانه دندونه یا هرچی فقط من گاهی واقعا به هم میریزم میبینم ساعتها چیزی نمیخوری. دلم می خواست شیر پاستوریزه بخوری که اصلا دوست نداری و ماست و پنیر بهت میدم. فکر می کردم دیگه این ماه راه بیفتی که نیفتادی.هرچی که خدا صلاح بدونه همون میشه .بالاخره که راه میفتی!! امروز می خواستم عکس بذارم ولی نیاوردم دفتر.انشالا عصری عکسای خوشگلتو تو ماهگر...
28 آذر 1390

دست نوشته پریناز!

چچچچچچچچچچچ=O9ILI-=--==OOIKUU7Yۀ»»»»»»»کک« أإأإآآآآ,؛آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآوـآ»/يٍُُة»«ـ,ٌٌٍ ۀءـِ«][»جچ =إ[آ\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\ؤّّر«»ؤإإًٌٍُِرإرۀآ«]»[کگکجچجک»و[وء
26 آذر 1390

تق تق تق...صدای قدمهای پریناز

دختر قند عسل من دیروز به تاریخ ٢٠ آذر ٩٠ به لطف تلاشهای مامان جون اولین قدمهای کوچولوتو برداشتی.مبارکه عزییییییییییییییزم امیدوارم ترست روز به روز کمتر بشه و تند و تند قدم برداری   ...
21 آذر 1390

اومدم کتکت بزنم!

دختر عسلی من اگه دلم میومد دیشب کتکت میزدم!!مامانی الان قیافه ام اینجوریه از دست تو وروجک که دیشب خوب مارو فیلم کرده بودی.بین همه معروف شدی که شبا ساعت ١٠ خط قرمز شماست و بعدش باید منتظر پیامدهای خواب آلودگی باشیم!اگه خونه خودمون باشیم گاهی ساعت ١٠ می خوابی ولی معمولا حدود ١١ گاهی هم همراه ما.دیشب ٢ بار تلاش کردم بخوابونمت و خوابت هم میومد ولی نمیدونم چی بودکه تا چشمات بسته می شد دوباره بیدار می شدی و از رو پاهام بلند میشدی و در میرفتی. منم رفتم سراغ مسواک زدن و بماند که پدر دندونامو دراوردی .اومده بودی مسواک رو از دهنم در آوردی و بعد با قدرت تمام میکردی تو دهنم و میکوبیدی به دندونام.اینم از محبتت!بعد خاموشی دادیم و رفتیم سراغ...
20 آذر 1390

دختر عاشورایی

پریناز مهربونم... این روزها عمه فریده عزیز اومدن تهران و جمعمون جمع شده.روز تاسوعا رسیدن و ما هم با شوق و ذوق آماده ات کردیم تا بریم عمه جون رو ببینیم. روز عاشورا از صبح رفتیم دیدن دسته های عزاداری.حسابی لباس تنت کرده بودم تا سرما نخوری.چقدر کیف کردی اونروز.فقط هرچی تلاش کردم با گفتن حسین حسین سینه زدن یادت بدم نشد و همون دست و نانای خودتو ترجیح میدادی! بین دسته ها عموها و پسرعموی شیطونتم دیدیم که حسابی جوگیر شده بود و با تمام قدرت زنجیر می زد!! ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ و شما یه نهار نذری حسابی خوردی و مشغول بازی شدی و بعدشم یه خواب اساسی عصری برگشتیم خونه تا کمی استراح...
16 آذر 1390

قیافه ات مظلوم شده نه خودت!

دختر نانازی شیطون بلا تازگیا خیلیا میگن آخیییییییی نازیییییییی چقدر این دختر مظلومه!!چقدر نجیبه!! نمیگم نیستیا.خیلیم خانومی ولی شاید قیافه ات کمی گول زنکه و حالا که بزرگتر شدی همه حس میکنن خیلی خانوم خانوما هستی و شیطونی میطونی بلد نیستی. من 2 تا عکس میذارم یکی مال مهر ماه که 10 ماه و نیمه بودی.یکی هم مال دیشب که 12 ماه و نیمه هستی و رفتیم خونه مامان جون که برام تولد گرفتن و شما آتیش سوزوندی!!.خودت قضاوت کن: ...
12 آذر 1390

پریناز:مامانی جونم تولدت مبارک!!

تا مامانم رفته آشپزخونه بیاد من به جاش مینویسم!! امروز تولد مامانمه.مامانم خیلی منو دوست داره و همش قربون صدقه من میره ولی من هنوز بلد نیستم حرف بزنم و از مامانم تشکر کنم.هر وقت هم مامانم بوس می خواد صورتمو به طرفش میگیرم و اون منو بوس میکنه!کاش بزرگ بودم میرفتم برای مامانم کادو میخریدم ولی به بابایی گفتم از طرف منم کادو بخره! امروز مامانم خونه است و با همدیگه خونه رو تمیز کردیم و جارو زدیم.منم هرجا که مامانم میره عین موش میرم دنبالش.به خاطر همینه شاید خیلیا به من میگن موش موشی... ای وای پریناز چیکار داری میکنی مامان؟!بیا بشین کنارم برات بگم چقدر بزرگ و خانوم شدی: از بعد از تولدت خیلی خیلی دختر مهربونی شدی ...
10 آذر 1390

تو فهمیده ترین دختر دنیایی

عروسک مامانی این روزا نصف روز از هم دوریم .خیلی سخته ولی هم تو خیلی خیلی خوب کنار اومدی هم خدا به من صبر و تحمل داد.صبح ها ساکت و مظلوم میشینی تو صندلیت و بابایی میبرتت خونه مامان بزرگها و ظهر میاد دنبالت.ظهر له له میزنم برا دیدنت.دلم غنج میره برای لوس شدنات عزیزم.دیگه از ساعت 3 باهمیییم تا شب.یه جورایی خیلی حوصله ام بیشتر شده برای بازی باهات.برنامه ریزیم خوب شده و به کارای خونه هم بهتر میرسم.اون احساسات کسلی و افسردگی و بی برنامگی ازم دور شده و اینا همش به خاطر همکاری خوب تو هست.اگه بزرگتر بودی یه جایزه خوب برات میگرفتم ولی الان فقط بوست میکنم عسلم. الان سر کارم و دارم پرونده های شرکت رو زیر و رو میکنم تا از سوابقشون مطلع...
6 آذر 1390